زیر خاطرات خیس می شوم!!
هوسِ دریا دارم امشب...
امشب که تمامِ لحظه های پیر و بی عبور، قصد ویرانی ام را دارند...!
من چه ساده لوحانه مشتاق چیدن شدم!! که تو با آن دستهای زمستانی! همه ام را بچینی و ببوئی.. بهارم را تماشا کنی و غوغای پائیز، میانِ دامن خوش باوری هایم بکاری...
پنجره تنها بود و بی کس...! بی تصویر... بی رویا!
مرا که چیدی و...بوئیدی... و زیر پاهای خشم! لگدمال کردی...خشکیدم انگار...!
و پنجره، نفس به نفس با من پژمرد...
ویران شد پنجره!! و باران دیگر بند نیامد...!!
و خاطره... بی امان روی خط دلتنگی بارید...
من! اینجا...میان این همه باران و خاطره...سرگردانم!!
و عطش دریا دارم!! که باران را...تو را...خاطره را...از من بشوید!
می خواهم میان آغوش پاک دریا سُر بخورم امشب...
می خواهم ساعتِ بیداری ام را کوک کنم! و بدون پلک زدن، رقص موجها را تماشا کنم... تا خوابم ببرد... و لحظه ی آغاز را خواب ببینم...
آغازِ تهی از تو...باران...و خاطره!!
سفیر عشق به کوفه پای گذاشت تا مژده آمدن مولای عاشقان را به کوفیان بدهد اما افسوس که نمی دانست تاروپود و بافت وجودی این مردم از بی وفایی است . وقتی مسلم را شهید کردند و پیکر او را از بالای دارالعماره کوفه به زمین انداختند در آخرین ذره ذره لحظات وجود فریاد میزد کوفه میا حسین جان کوفه وفا ندارد!